"اکبر" که پدرش را به خاطر سهلانگاری یک دکتر از دست داده است، "عباس" برادر کوچکترش را به تحصیل میگمارد تا دکتر شود. اکبر در همین زمان با دختری نابینا یه نام "مریم" آشنا میشود و چون او صدای خوبی دارد ترتیب کنسرتهایی برای او در شهرهای مختلف میدهد. اکبر در اثر حادثهای از مریم دور میشود در این زمان عباس به ایران بازمیگردد و به عنوان پزشک متخصص چشم فعالیتش را آغاز میکند. وی با مریم آشنا شده و با یک عمل جراحی بینایی را به او برمیگرداند. اکبر وقتی از رابطهی مریم و عباس آگاه میشود با فداکاری موانع را از پیش را ه آنان برمیدارد و خود ترکشان میکند.