«عزیز» از اینکه دهم محرم سالهای قبل از انقلاب به هنگام درگیری عزاداران با عوامل رژیم شاه که به حمایت از چند دیپلمات مست آمریکایی آمده بودند فرار کرده، دچار تشویش خاطر و عقده حقارت است. تنها فرزند او، شانزده سال پس از ماجرای آن شب تحت تأثیر دایی خود و شرایط اجتماعی و عقیدتی پس از انقلاب گرایشات مذهبی دارد به همین خاطر راهی جبهههای جنگ میشود. «عزیز» تمامی ترفندهایی را که برای نگهداشتن پسر خود و هم راهی کردنش با خود، نقش بر آب میبیند، ناچار به دنبال پسر و برای بازگرداندن وی راهی جبهههای جنگ میشود، ولی خود نیز در آنجا میماند...