«اعتماد» به خاطر امضای سفتههای تضمینی دوستش که فراری شده، کارخانه و سرمایهاش را از دست میدهد.در همین زمان خواهرش - بعد از فوت همسرش - همراه با دخترش «ژاله» پس از سالها از خارج راهی تهران میشود. در این شرایط جوانی به نام «منوچهر» به لحاظ مسائلی که اعتماد دارد، بهوارد زندگی او شده و نقش پسرش را میگیرد. اعتماد هر چند با ورود دخترش، متدرجا مشکلات مالیاش رفع میشود، اما به زودی دچار مشکلی تازه میشود. خواهرزادهاش شیفته منوچهر شده است. اعتماد به انحاء مختلف کوشش میکند منوچهر را از زندگی ژاله دور کند اما توفیقی پیدا نمیکند. تا اینکه ژاله متوجه واقعیت شده و منوچهر، خود را ناچارا از زندگی اعتماد خارج میکند. ژاله روحیه بدی پیدا کرده، بیمار میشود. بعد از چندی، اعتماد شخصا به دیدار منوچهر - که حالا روحیهای سوای گذشته پیدا کرده است - رفته و او را به زندگی خود بازمیگرداند.