"رضا" قصد دارد که با دختر مورد علاقهاش "اقدس" ازدواج کند که در جریان یک درگیری، روانه زندان میشود. "ذبیح" صمیمیترین دوست رضا با زن فریب خوردهای آشنا میشود و به زودی شیفتهاش میگرددو تصمیم به ازدواج با او میگردد. رضا از زندان آزاد میشود و درمییابد که ذبیح قرار است با اقدس ازدواج کند، سعی میکنند که مانع مراسم ازدواج شوند و به همین لحاظ به ذبیح میفهمانند که رضا عاشق دختر مورد علاقهاش است. ذبیح که بدواٌ ناراحت شده خیلی زود حقیقت را درمییابد و در یک نزاع سخت، سفتههائی را که برادران آقاولی از اقدس گرفتهاند، بازستانده و به عنوان هدیه عروسی به رضا و اقدس میرساند و میرود.