با شروع انقلاب اسلامی و اوج گیری مبارزات مردم و متواری شدن ماموران ساواک، دکتر، یکی از اعضای برجستهی ساواک در روستایی خود را پنهان میکند. او در انزوا، متدرجاٌ گذشتهاش را مرور کرده و به خاطر میآورد که چگونه برای دستیابی به مقام بر اجساد بیگناهان گام نهاده و حتی همسرش را به دامان روسایش انداخنه است. همسر دکتر که خودکشی کرده است، در این رویارویی با گذشته، لحظهای آرامش نمیگذارد و این درگیری تعادل روحیاش را به هم میریزد و روستاییان کنجکاو که ابتدا فکر میکنند او پزشک است با کنارهگیری دائم و رفتار غیرعادیش گمان میبرند که دیوانه است. انزوای دکتر هرچه بیشتر به انزوا میکشد، درگیریش با روحش بیشتر میشود، و یکبار غفلتش باعث میشود که خانه به آتش کشیده شود. دکتر که گمان دارد مورد حمله قرار گرفته، همهی گلولههای هفتتیرش را خالی میکند.