«صفاری»، «جباری» و «ناصری» در یک آژانس مسکن کار میکنند و در برنامهی خانهسازی فعالیت مینمایند. هر سه نفر در ثروت غرق شدهاند. «صفاری» بی آنکه بداند، دچار غدهی مغزی شده است. «شاهین» فرزندش میکوشد تا پدر سلامت خود را بدست آورد. «جباری» و «ناصری» در این فکر هستند که با مرگ «صفاری» ثروت بیشتری عایدشان خواهد شد و با خوشحالی در انتظار مرگ او هستند. «جباری» از روی سودجویی «شیرین»، دخترش را به عقد «شاهین» درمیآورد و قصد دارد وکالتنامهای از «صفاری» بگیرد، اما موفق نمیشود. «شاهین» پدرش را برای استراحت روانهی شمال میکند. «صفاری» در شمال با یک معلم بازنشسته به نام «فرزانه» آشنا میشود. این آشنایی دگرگونیهایی در اخلاق و رفتار «صفاری» ایجاد میکند و همین امر باعث میشود تا شرکایش اینبار نقشهی کشتن او را بکشند و...