در یک نزاع دستهجمعی بین اهالی دو روستای همجوار در لرستان «عزیزبک» کشته میشود. «براخاص» فرزند ارشد «علیزمان» متهم به این قتل شده و آوارهی کوهها میشود. تنها کسی که از مأوای «براخاص» خبر دارد، خواهرش «آهو» است. ریشسفیدان محل با اجرای مراسم «خونصلح» طرفین منازعه را به آشتی فرا میخوانند. «نظربک» پدر مقتول طی این مراسم «براخاص» را میبخشد و «آهو» به عنوان خونبها به همسری «طیاربک» برادر مقتول در میآید. «براخاص» با «مروارید» دختردایی خود، ازدواج میکند. آرامش پدیدآمده چندان پایدار نمیماند و کینههای کهنه، سر باز میکنند. اینبار خانوادهی «نظربک» متهم به قتل «براخاص» میشود. «وحید» برادر «مروارید» در پی تقاص خون «براخاص» برمیآید و در حالی که با اسلحه «طیاربک» را تهدید به مرگ میکند، «آهو» بر سر راهش قرار میگیرد و ...