دیوید یک زندانی قدیمی است که پس از بیست و چهار سال در زندان برای جرمی که مرتکب نشده است آزاد شده است. سه مردی که او را احاطه کرده و او را فرستادند، اکنون شهروندان برجسته شهرش هستند. دیوید از زندان به طور مستقیم در کلیسای خود به یک غرفه اعتراف آمیز می رود. او به کشیش می گوید که او قصد دارد سه مرد برجسته را به قتل برساند و برای او پیشبرد عفو خداوند را می خواهد. او باید دوست قدیمی خود، بوتلگر و نگهبان پسر تنها دیوید را پیدا کند. دیوید به دوستش اعتقاد داشت تا پسرش را به عنوان بدترین جنایت معرفی کند و از مردانی که از او دور شده بودند انتقام بگیرد. در دیدار او، دیوید می یابد که پسرش یک پلیس است. تخریب شده، دیوید خود ادامه می دهد. وقتی او قصد دارد سه مرد را بکشد، پسرش قول داده است که در هر شرایطی از شهروندان محافظت کند. دیوید و پسرش در حال جنگ هستند، شخصا و دقیق تر از دو نفره برنده خواهد شد.