"زینل" مرد جوانی است که لکنت زبان دارد. کارش عکس گرفتن برای روزنامه و قصه نوشتن برای مجلات است. زینل همه فکر و توجهش به منشی شرکتی است که در برابر آپارتمان کوچکش قرار دارد. زینل آنقدر شیفته است که سرانجام دختر را ربوده و او را در یک خانه متروکه در خارج از شهر زندانی میکند. کوششهای دختر برای فرار نتیجهای نمیدهد تا اینکه یکبار زینل با حمله دختر روبرو شده و یه شدت مجروح میشود. زینل دختر را با زحمت گرفتار کرده و زندانیش میکند و خود را به کلینیک میرساند و در آنجا از هوش میرود و بستری میشود زینل پس از چند روز خود را بازمییابد، به خانه متروکه بازمیگردد اما دختر درگذشته است. زینل که به شدت افسرده شده، بدن بیجان دختر را در آغوش گرفته و به آب مبزند و خود را نیز میکشد.