در یک میهمانی در باغ ییلاقیآقای "مودت" حال او منقلب شده و دوستانش او را برای معالجه به شهر و محکمه دکتر "حاتم" میبرند. دکتر حاتم به مداوای مرد مریض پرداخته و در این فاصله با منشی جوانی که یکی از همراهان مریض پرداخته و در این فاصله با منشی جوانی که یکی از همراهان مریض است به گفتگو نشسته و در مورد شایعاتی که درباره او بر سر زبانهاست صحبت نموده و ظاهراٌ خود را بیگناه جلوه میدهد و سپس با منشی جوان را جع به م.ل مریضی که در طبقه دوم ساختمان منزلش سکونت دارد و برای قطع آخرین عضو بدنش_ دست راستش_ آماده است حرف زده و او را به محل وسائل سکونت برده و دورگه سیاه م.ل. یعنی "شکوه" را که زیرزمین متروکی است به او نشان میدهد و با کنجکاوی منشی جوان او با جسد مومیائی شده پسر جوان م.ل که درون تابوتی است مواجه میشود. در این اثنا شکوه از موقصیت سوءاستفاده کرده و اوقاتش را با همسر جوان دکتر میگذراند و از طرفی دیگر م.ل. هم قبل از اینکه آخرین دست خود را از دست دهد با عجله مشغول نوشتن خاطرات خود است که فیلم مقداری از خاطرات را به صورت فلاشبک نشان میدهد... که چگونه پدر فئودال او که از خوانین بوده میخواسته که پسرش هم برای حفظ موقعیت و تبار خود راه و روش او را ادامه دهد...