"نبی" و "نگار" یکدیگر را دوست دارند ولی در راه ازدواج آنها مشکلات زیادی ایجاد میشود. سرانجام نگار را شوهر میدهند. ولی نبی، نگار را به هنگام عقد میدزدد و او را با خود به امامزاده برده و بست مینشیند. به انحاء مختلف سعی میکنند که نبی و نگار را از امامزاده خارج کنند و سرانجام نیز به بهانهای نبی را خارج کرده و بعد به نگار خبر میدهند که نبی کشته شده است. نگار از شدت ناراحتی خود را میگشد و نبی در بازگشت وقتی او را مرده مییابد مشاعرش را از دست میدهد. سالها بعد نبی به صورت مرد ژندهپوشی دیده میشود که در مقابل کمک دیگران دائماٌ میگوید: من پول نمیخواهم من نگار را میخوام.