پسری مغرور بهنام جبرئیل، پساز مرگ مادر، همراه دو خواهرش، راهی ناحیهای به نام قیروان میشود تا با پدر تبعید شدهاش دیدار کند. در مسیر، راهزنان با عنوان راهنمای راه پول آنان را بهسرقت میبرند. جبرئیل و خواهرانش که درماندهاند، در روستای چینو به خانهی پیرمرد و پیرزنی پناه میبرند. جبرئیل امیدوار است با ماهیگیری در برکه و فروش آن، هزینهی سفر ناتمام را فراهم خواهد کرد.