"جواد" به خاطر عشق "بتول" (که مادرش بیمار است) احتیاج به پول دارد که او را معالجه کند. وی برای دزدی ولرد خانهی "زیبا" میشود. او در خانهی "زیبا" متوجه میشود که وی با مردی به نام "خلایق" که رئیس انجمن محلی است رابطه دارد. جواد تصمیم میگیرد به جای دزدری، پول مورد احتیاج خود را از خلایق دریافت کند. جواد به تدریج به واقیتهای تلخ در زندگی اهل محل پی میبرد. او در پایان، به خاطر تلاشی که در انجمن محلی به عمل میآورد، به ریاست انجمن انتخاب شده و چنان شیفتهی مقام خود میشود که عشق بتول را هم از یاد میبرد.