آنها چهار نفررند: «ضیا» در همه زندگی، بد.ن آینده و وابستگی، خسته و غرق در یک بدبینی ریشهداراست که دیواری دراد که بین او و زمان میکشد. ضیا خود را در مرحلهای از عمر میبیند که همه چیز برایش تمام شده است و دیگر فرصتی برای ادامه ندارد. پس با سه تن دیگر،دست به دزدی میزند. سه نفر دیگر: «مرتضی» جوان است و جویای نام، عاصی و آلوده به گناه. «محسن» هیچگاه فرصت فکر کردن پیدا نکرده و چون یک بره همراه گله است. «باقر» فرصتطلب است و منتظر گلآلود شدن آب و به هیچ چیزی معتقد نیست. دزدی اتفاق میافتد. به تریج نقاببها از چهرهها میافتد و واقعیتها آشکار میشود. ضیا درمییابد که برای زندگی کردن همیشه فرصت هست و به امتیازات داشتن خانواده، محبت و عاطفه دست مییابد و کوشش میکند که اینها را به مرتضی تفهیم کند. و این بالاترین توفیق برای ضیا در همه زندگی است.