«نبی» کارگر شیشهبری است که به علت بیماری صرع در پی شکست در مشاغل قبلی آخرین کارش را از دست میدهد. او «جلیل» که نوازنده دورهگردی است، همخانهاند. نبی در گشت و گذار جهت یافتن کار طی یک حادثه جان «گلرخ» دختری از طبقه مرفه را نجات میدهد. به زودی از جانب «خسرو» نامزد گلرخ، پیشنهاد مراقبت و به نوعی جاسوسی در احوال دختر دریافت میدارد. در جریان این مراقبت، نبی و گلرخ به یکدیگر علاقمند میشوند. یک روز گلرخ، نبی را در حال گرفتن پول از خسرو میبیند.گلرخ قصد خودکشی میکند. نبی تلاش میکند او را نجات دهد اما دچار حمله صرع شده و از پا میافتد و میبیند که دختر تصادف کرده و میمیرد. نبی را دستگیر میکنند اما آزادش میسازند و به او گوشزد میکنند چون بیمار است، نمیبایست چنین مسئولیتی را قبول میکرد. نبی که سخت ناراحت ایت تصمیم میگیرد به مشهد سفر کرده و مجاور شود. روزی که قصد سفر دراد، گلرخ را میبیند، تعقیبش میکند اما او اظهار میکند که گلرخ نیست. نبی با خواهش و تمنا، او را به خانهاش میبرد. جلیل –نوازنده کور – یقین دارد که آن دختر همان گلرخ است. سرانجام گلرخ اعتراف میکند که او به خاطر شباهتش به همسر خسرو وسیهای شده است او نقشهاش را درباره خودکشی ظاهری گلرخ انجام دهد، تا او بتواند از اتهام قتل همسرش تبرئه شود. بدین ترتیب خسرو تحویل قانون میشود.