"قاسم" که داوطلبانه به جنگ بعثیون عراقی رفته است، در جبهه یک پایش را از دست میدهد و پس از بازگشت از جبهه، به خاطر موقیت تازهاش، در تصمیمگیری برای آیندهی خود و ازدواج با "فاطمه"_ دخترداییش_ دچار تردید میشود. او در عین حال به نویسندهی نامهی نیمه تمامی میاندیشد که پیش از مجروح شدن، در سنگر عراقیها پیدا کرده و حاکی از همبستگی نویسندهی آن_ یک سرباز عراقی_ با ایرانیهاست. قاسم در دو جبههی جدید، تردید و جستجویش، سرانجام موفق میشود.