«علی» فرزند یک شهید، صاحب اسب سفیدی است که از پدرش به یادگار ماندهاست. اسب بنا به وصیت پدر هر روز رها میشود و به نقطهی نامعلومی میرود. مسابقهای قرار است انجام شود. برای اسب خریداری پیدا میشود، اما «علی» آن را نمیفروشد. یک روز اسب پس از رها شدن بازنمیگردد. «علی» فکر میکند که آن را دزدیدهاند، اما چنین نیست. «علی» برای یافتن اسب مسیر هرروزهی او را پی میگیرد تا به شهری میرسد. در شهر با «کاترین» دختری نقاش آشنا میشود که از روی اسبش یک تابلوی نقاشی کشیده است. «کاترین» او را در بازیافتن اسب راهنمایی میکند. سرانجام اسب پیدا و راز سفر هرروزهاش آشکار میشود.