چند سوار مردی را تعقیب میکنند و به قتل میرسانند، عیسی پسر خردسال غمگین ناظر کشته شدن پدر به دست ایادی ارباب است. پسر همراه مادر پدر را به خاک میسپارند، و مادر هر روز به پاسگاه نظامی می رود برای اعتراض و خونخواهی همسرش، اما هر بار مأمورین اظهارات زن را دروغ می دانند و همسرش را دزد اسب دیگران می دانند. و اهالی روستا هم کم و بیش پدر عیسی را دزد اسب می دانند و بچه ها این مسئله را دلیل شماتت و آزار و اذیت عیسی قرار می دهند. و عیسی هر بار با درگیر شدن با اهالی و بچه ها بر این نکته که پدرش در پی پس گرفتن اسب خودش بوده تأکید می کند. عیسی هر روز به دیدار اسب پدر (جیران) می رود و با او صحبت می کند. مادر اما از ترس اینکه پسرش را هم بر سر اسب از دست بدهد او را از دیدن جیران نهی می کند. عیسی علیرغم میل مادر باز به دیدار اسب می رود و دور از چشم محافظان اسب ها، سوار بر جیران می شود و می تازد، ولیکن به دست مأموران ارباب دستگیر و زندانی می شود. مادر با بردن قطعه ای طلا برای بازپس گیری پسر به منزل ارباب می رود. اما در برگشت پسرش را می بیند که به دنبال جیران می دود و سواران ارباب هم به دنبال او هستند و صحنه ی کشته شدن پدر تکرار می شود.