. این عکس را امشب ابوالفضل، رفیق خوب دوران دانشجوییم برایم فرستاد. دیوار خانه دانشجویی‌ام در اراک، معروف به "خانه سعیدی" انقدر خاطره‌های خوب این خانه زیاد است که هر وقت یادشان میفتم به هم می‌ریزم. چه خنده‌های از ته دلی که در آن خانه زیر همکف خیابان اتحاد جا نمانده و چه اشک‌ها که روی زمینش خشک نشده. بعد از ما چه کسی انجیر‌های درخت درون حیاط را می‌چیند؟ سمند صفر آقای سعیدی هنوز کادو پیچ مانده، زیر سقف یونولیتی کنار باغچه جا خوش کرده یا اینکه تا حالا یکی دوتا خط و خال کوچک رویش افتاده؟ هنوز گرمم از گرمای کرسی خانه‌ام که شب‌های سرد زمستان سال ۹۲ را زیر آن سر می‌کردیم و تا دم دمای صبح آنچنان می‌خندیدیم که گویی جهان چیزی جز خنده‌های ما خلق نکرده... کسی چه می‌داند؟ شاید روی دیوار دستشویی خانه سعیدی هنوز هم جای چسب دلتنگی‌های ما مانده باشد. خیلی‌ها روی دیوار آن دستشویی دو در یک، شعر و نوشته شدند. همه‌اشان را دارم و نگه داشتم. کاش جای چسب‌هایشان هم روی دیوار مانده باشد. کاش از خاطر خانه سعیدی نرفته باشیم. هنوز صدای حسین درون گوشم می‌پیچد که می‌گوید: «ما باخت نمی‌دیم» هنوز رضا دارد بدون شلوار داخل خانه می‌چرخد و شلوار آقاجون پای من است. همین گیر و دار سردی زمستان بود که مرتضی پدرش فوت کرد و ما برای بار چندم غمگین شدیم. کفش‌هایمان گلی بود از خاک بهشت زهرای اراک و دلمان چرکین بود از شعر و صدای هم‌مرگ علیرضا آذر و چشممان خیس بود سر شاه‌بیتش که می‌گفت: «این ها همه کم لطفی‌ دنیاست عزیز//این شهر مرا با تو نمی‌خواست عزیز» خانه سعیدی صبح‌هایش تمرینات سیالات و کنترل و انتقال و ترمودینامیک و ترس از ربیعی و مشکانی و مهاجر بود و شب‌هایش عاشقانه‌هایی برای زیستن... شعر و فیلم و موسیقی. هنوز هم همه فیلم‌ها را حسین اسپویل می‌کند و در سکانس آخر یادش میاید که آن‌را دیده و گند می‌زند به تمام دو ساعت فیلم دیدنمان و عرفان ریسه می‌رود و چشم‌هایش تنگ می‌شود. دل من هم تنگ می‌شود مثل چشم‌های عرفان وقت خندیدن... دو سال بعد از اینکه خانه‌ام را تحویل دادم و به تهران آمدم، ابوالفضل را در کافه حسین نادری دیدم. در آغوشش گرفتم. گفت دوست ندارد دیگر مرا ببیند. تعجب کردم و دلیلش را پرسیدم. گفت: «وقتی می‌بینمت می‌فهمم چقدر این‌روزها غمگینم و حالم بد است» راست می‌گفت، راست می‌گوید. باید به حسین بگویم که ما بد باخت دادیم. ابوالفضل که عکس را فرستاد، بی اختیار صدای علیرضا آذر دوباره درون گوشم پیچید: «این‌ها همه کم لطفی‌ دنیاست عزیز//این شهر مرا با تو نمی‌خواست عزیز» به راستی، ما فراموش شدگان کدامین فصل سالیم؟
محمد مهدی عزیز محمدی | .
این عکس را امشب ابوالفضل، رفیق خوب دوران دانشجوییم برایم فرستاد. دیوار خانه دانشجویی‌ام در اراک، ...
15
1398/10/28