بخدا ميدانم... ميدانم در اكسپلور ها، در استورى ها،در پست ها،در كمپين ها،در هشتگ ها، در توييت ها، مدام با اين تصاوير تكرارى روبرو هستيد، باور كنيد كه ميدانم،اما نميتوانم پنهان كنم و باز نگويم اين سنگينى روى سينه را كه نفس را تنگ ميكند... هر بار كه يكى شان را ميبينم احساس ميكنم دستى روى سينه ام ميفشارد بيشتر، و سخت تر ميكند نفس كشيدن را برايم. ميدانم و باور دارم كه كار كردن عار نيست،اما نه براى شماهايى كه زندگى را با فاكتور از كودكانگى ها آغاز كرديد. من ميبينم تان هر روز و از آن بدتر ميدانم كه كارى از دستم برايتان بر نمى آيد،و از اين تنفرِ از خودِ عاجزم خموده تر ميشوم در خود... گاهاً در صورتتان موزيسينى دور از ساز، دانشمندى دور از علم،نقاشى دور از بوم،نويسنده اى دور از قلم،قهرمان المپيكى دور از ورزش،بازيگرى دور از صحنه، انسانى دور از زندگى و تمام كسانى كه ميتوانيد باشيد و نيستيد را به وضوح ميبينم... اين ها درد نيست، اين ها انحطاط است، پايان دنياهاييست كه شايد هر كدامشان ميتوانست دنيا را عوض كند. . . . پ ن: من از خودم،از دولتم، از حكومتم، كه ميبينيم و ميگذريم،سخـــــــــت بيزارم. . #كودكان_كار #فقر
538
26
1399/05/16