. گیرم که چشم امیدی به باغستان دور شما هم داشته باشم. گیرم که بهار، افسانه نباشد و یک روز این زمستان تمام شود. گیرم که قطره قطرهی اشکهایم را به چشمانم بازگرداندید. گیرم که دیگر از بیدار شدن و چشم باز کردن هراسی نداشته باشم... گیرم که در آغوشتان مرا بوسه باران کردید و سرم را به سینهاتان فشردید... گیرم که با سایه و همسایه در جنگ نبودید و تمام دنیا را خانه خراب نکردید... گیرم که همه چیز را درست کردید، حتی ذات پلید و خرابتان را... آیا یک روز...تنها به اندازه یک روز، برای چند دقیقه کوتاه، میتوانید جوانی من نه، جوانی پدرم را به روزهای خوب من بازگردانید؟ میتوانید پدرم را کنار باغچه کوچک حیاطمان بنشانید تا من یک دل سیر نگاهش کنم؟ من با جوانی پدرم و دستان بی لرز و لبخندهای بی امانش، آنقدرها که باید عشق بازی نکردهام. من با آن خندهها، با آن دستان مهربان ناگفتههای بسیار دارم... از مادرم هم بگویم؟ آخ مادرم...مادرم... . پن: لعنت به تک تک آنهایی، که گندمزار روزهای خوب ما را آتش زدند و جهنم روح متعفنشان در عمق جانمان رسوب کرد. مادرم مرد...پدرم پیر شد و ما دلتنگ و دلگیر و دلسردیم...خدا برایتان نسازد... خدایی اگر هست برایتان نسازد.
141
3
1399/07/22