«مادرجون و اصغر دایی» مادربزرگم رو مادرجون صدا می کردیم ، خدایی خیلی کاری بود و یادمه تو خونه با چرخ خیاطی کارمیکرد ، سیزده تا نوه داشت و من همیشه فکر می کنم چه جور به همه ما عیدی میداد و پولش اینقدر برکت داشت یا حتی یادمه چند بار به بابام هم پول قرض داده بود ، خلاصه سر عجیبی است حتی بعد از ظهرها پول میداد بریم خوراکی بخریم و من به دور از چشم مادرم یواشکی اجازه می گرفتم که میشه سهم پول خودمو برم سگا بازی کنم ؟ اونم می گفت مال خودته برو بازی کن ، « سگا بازی ای قدیمی بود با دو دسته شبیه پلی استیشن یا ایکس باکس » . حدود ابتدای دبیرستان وقتی دعواهام با مادرم تو خونه زیاد میشد راهکاری برای بیرون زدن به ذهنم رسید که بدون خبر برم خونه مادرجون « تهران _ محله قلعه مرغی » ، بعد هم مادرجون زنگ می زد به مامانم که اینجاست و نگران نباش ، خونه مادرجون برای من شبیه نداشت و نداره نمی دونستم چرا اینقدر حسش خوب بود ، گوشه اتاق یه صندلی چوبی داشت که مخصوص روضه خون بود ، هفتگی روضه می نداخت و خودشم مثل ابر بهار گریه می کرد ، یه طاقچه داشت که عکسهای پسرش « اصغر دایی ام» رو که تو عملیات کربلای پنج مفقود الاثر شده بود رو روش گذاشته بود ، یک روز که تنها رفته بودم خونه اش دیدم در خونه باز هست ، گفتم شاید سرظهری خوابیده زنگ بلبلبی خونه رو نزنم و بیدارش نکنم، یواش درو بستم و از پله ها بالا رفتم دیدم تنها نشسته جلوی کمد و لباس های اصغر دایی رو برداشته و داره ترکی و فارسی قربون صدقه پسرش میره ، صدای قلنج پام باعث شد متوجه حضورم بشه ، با همون لباس تو دستش اشکهاشو پاک کرد و لباسها رو کرد تو بقچه و گذاشت تو کمد و گفت سلام علی جان خوش آمدی . یه بار بابام ازش درباره پسر مفقودالاثرش مصاحبه گرفت و مادرجون هم می گفت هنوز وقتی زنگ در می خوره یه لحظه میگم اصغره ، اصغرم برگشته ، پس کی تموم میشه این چشم انتظاری . خلاصه سالها بعد پیکر دایی پیدا شد و مادرجون رفت معراج شهدا ، گفتند حاج خانوم باز نکن کفنو چند تیکه استخونه و پلاکش . ولی مگه میشه جلو دیدار یه مادر رو گرفت ، خلاصه کفن رو باز کرد و استخوانها رو نگاه کرد و دست کشید ، گفت آره اصغره ، این استخوانهای پسرمه ، گفتند ایشالا خودشه ، گفت ایناها این تیکه پارچه سوخته کنارش رد دوخت خودمه فقط خودم این مدلی کوک میزدم ، این زیرشلواریه که خودم براش دوخته بودم ، گریه کرد و چشم انتظاریش تموم شد و من هنوز تو بحر کار خدام که وسط اون همه آتیش تانکها چه جوری تا دهها سال بعد زیر خاکها این نشانه رو برای آرامش قلبش نگه داشته . شادی روحشان فاتحه ای بخوانیم .
![علی ملاقلیپور | «مادرجون و اصغر دایی»
مادربزرگم رو مادرجون صدا می کردیم ، خدایی خیلی کاری بود و یادمه تو خونه با چر... علی ملاقلیپور | «مادرجون و اصغر دایی»
مادربزرگم رو مادرجون صدا می کردیم ، خدایی خیلی کاری بود و یادمه تو خونه با چر...](https://instagram.fbtz1-4.fna.fbcdn.net/v/t51.2885-15/e35/122386855_785436615587226_4177292591638789943_n.jpg?_nc_ht=instagram.fbtz1-4.fna.fbcdn.net&_nc_cat=106&_nc_ohc=VoWU3A9cw8cAX-_jelF&tp=18&oh=180774236c71db6a03db4b7132a0bed4&oe=5FDCB596)
865
105
1399/08/04