از همان شب مه آلود و جن زده ای که در محوطه روی نیمکت نشسته بود و پیغام هایش را چک میکرد، فهمید ویروس از پیغام ها ،عاشقانه و ماهرانه به بدنش تعارض کرده.ویروسی که با شمارش معکوس غیب میکرد یک نفر از دو نفر را ،حالا داستان جناییش را با بدن او داشت به پایان میبرد. اول به مغزش هجوم برد و آن را رصدخانه ای متروک کرد که در آن عکسهای فلو شده ای با ضربدرهای قرمز زیرشان باقی ماندو خاطرات پشت درهای آهنی رصدخانه محبوس و قفل شدند.به گوش و چشم که رسید زیبایی هارا نه دیدند نه شنیدند. زبان دیگر به حرف شیرین نچرخید. از قلب که رد شد آن را نشکاند بلکه پودر کرد،تکه های تیز و برنده اش پاره کرد رگهای پرخونش را.نوبت احساس که شد آن را اخراج کرد.به اعتماد گفت بمیر، به امید گفت کور شو.دیوانه وار در بدنش چرخید و آن را مثل یک باد بی وزن کرد.همه منتظر کشف پادزهر بودند، دستی که بگیرد دست بی جرم ویروسی ها را تا غیب نشوند.ولی دیگر تفاوتی نمیکرد،جهان ساعت به ساعت خالی تر میشدو دنیا دیگر دنیا نبود دستی هم نبود.حالا دیگر شمارش معکوس برایش شروع شده بود، چشمهایش را به امید دستی که دستش را بگیرد بست و آرام شمرد: ده،نه..هشت... هفت......ششششیشش......پ..پ..پنج...چ............
13
1399/05/23