- یه روز با حمیدو مُعِزّی تو گوتینگن داشتیم میرفتیم. حمیدو در تعصب رو سیاستای آلمان، پایینِ هیتلر و بالای مِرکل قرار میگیره. بحث ئی بود که چرا جنگزده های آواره ی سوری رو هنوز جا ندادن؟ که یهو حمیدو برگشت بلند گفت: ننه ی علی سلااام! برگشتم دیدم یه پیرزنی کولو کولو، مینار سرشه و چادر دور قدشه، داره او دست خیابون رد میشد. انگااااار داشت خیابونِ بازار جنگزده های بوشهر رو رد میکرد بره تو ظلماباد!! گفتم: حمیدو کیه؟ گفت: ننه ی یکی رفیقامِن. آبودانیَ ن. ده ساله آلمانه. خَم بود یه کیسه تماته ای دستش، و لابد داشت میرفت خوراکِ ظهرش بار بذاره. انگار ننه م انگار عمه م انگار همه ی زنای که دوسشون دارم و لباس و چادر و شکل پیر شدنشون و عاجزیِ راه رفتنشون یک شکله.... نفسم واز شد. وایسادم. یهو آلمان محو شد. ننه ی علی، گوتینگن کرد بوشهر. کرد آبودان کِرد ایران. ننه ی علی خودِ ایرانِ لامصب بود. پیرزنا دیوونه م میکنن. زن از جنسیت که رد میشه تازه اول قشنگیشه. سی مو ایطورِن. مو زن بلد نیستم بنویسم ولی تا دلت بخواد پیرزن حفظم. مو رو میلیمترِ جایی که سرِ نی قلیون باید کجایِ کنج لب قرار بگیره اِشراف محاسباتی دارم. مو لای همی تصویر بزرگ شدم. وسط شعله ی همچین غم هایی. تو دامن پیرزنایی که پاشون یکی ش همیطور خوابیده بود، یکی ش همیطور تو سینه جمع.... مو با شَروه ساکت میشم... عاقل میشم... آدم میشم... ئی ننه صداش قشنگن، مو کُشته ی آدمِ صدازشتیُ م که شروه بخونه. آدمِ صدا نداری که شَروه میخونه سی قشنگی نمیخونه، کم آورده... دیگه هراسونِن.... و شَروه تَهِ هراسونی تازه آغاز میشه... تَهِ ناگزیری و کج نشستن تمامِ تاس هات. برُم از دست غم تا زورِ پامِن به هر جا میرسُم تا غم نهامِن ( جلومِن) برُم از دست غم کشتی نشینُم به اقبال بدُم، غم ناخدامِن! وقتی یه کنجی دارم یه چیزی مینویسم، فکر میکنم دارم کار درستو میکنم. هیچ کار مهمتری تو زندگی م ندارم. وقتی یکی شروه میخونه و بی حرکت جلوش نشستم، حس میکنم درستترین جای جهانم. جای مهمتری نیست که باید پاشم برم و الان اونجا باشم. #شروه #بانو_دخترِ_زارسالُم @kordavanihaa
626
1399/04/23