. خواب میبینم که نشستی روی یه تیکه سنگ توی ساحل دریایی که خیلی وقته خشک شده و یه عالمه هم ماهی مرده اطرافته. من یه آدمماهی نیمهجونم که از سمت راست کادر، همونجور که دارم جون میدم، میام تا کنار تو و دستم، دست استخونی رنجورم، میاد لای موهای تو. میگم من گم شدم، شما منو یادته؟ میخندی میگی اسمم رو. از صدای تو، باهار شروع میشه با بارون بیقرار فروردین و ماهی مردهها غرق میشن توی آبی که بوی آویشن و آلبالو میده، آویشنِ بدنت، آلبالوی لبات. لبای نیمهباز نازک بوسهخواهت. من دست میندازم دور کمرت و بهت غروب سرخ رو نشون میدم سمت چپ کادر. میگم اگه کاری نداری یه دقیقه منو ببوس که برم تا خورشید. میگی الان غروبه، میری گم میشی توی تاریکی، فرداصبح میبوسمت. بعد من همونجا کنارت روی خاک گرم ساحل دراز میکشم و به آسمون پاییز نگاه میکنم که پر از ستارههای مرده است با نوری که نتیجه به موقع مردنه. نوازشم میکنی و میگی وقتی بیدار بشی غمگینی. میگم وقتی بیدار بشم یادمه که دوستت دارم؟ میگی آره، برای همینه که غمگینی. میگم میشه یه قصه بگی که توی خواب، خوابم ببره؟ میگی قصه میگم ولی اگه بخوابی راه رفتن به خورشید رو یادت میره. میگم طوری نیست، شما خودت خورشید مجاوری. میگی یکی بود، یکی نبود. یه آدمی بود که صدا نداشت. غصه که داشت، صدا نداشت. خوشحال که بود، صدا نداشت. بیدار که بود، صدا نداشت. خواب که بود، صدا نداشت. یعنی صدا داشت، کلمههاش گم شدهبودن. یه روز رسید به یه زنی که خیلی قشنگ بود، خواست بگه موهات بوی باهارنارنج میدن، صدا نداشت. آروم دستاشو گذاشت روی موهای زن، زن ترسید، جیغ کشید. آدمِ بیصدا از خواب پرید و دیگه هیچوقت خواب ندید. بعد خم میشی و میپرسی خوابیدی خسته؟ جواب نمیدم، غصهت میگیره آروم لبامو میبوسی. قلبم تند میزنه، بیدار میشم از خواب، توی آسمون اتاقم یه ستاره هست که نورش بوی باهارنارنج میده. میگم دوستت دارم. ستاره خیلی وقته مرده و صدای من رو نمیشنوه. تصمیم میگیرم مرد بیصدا بشم و برم توی یه قصهی دیگه زندگی کنم. نویسنده خوابه، داره توی خواب میپیچه به خودش، داره خواب میبینه که توی ساحل گرم دریای خشک، زن محبوبش مرد دیگهای رو میبوسه. بیدار شو نویسندهای که کلمههاشو گمکرده. تو هیچ زن محبوبی نداری. تو فقط یه ستارهی عبوس بینوری. از بس که به موقع نمردی. #حمیدسلیمی #خواب_نویس
7،422
297
1399/06/15