شهر جدیدی که می روم ترجیحم این است که سری به قبرستان قدیمی اش بزنم. راه رفتن در سکون صبحگاهی قبرستان را دوست دارم. راه رفتن بین قبرهای سابیده و ساییده به قدم آدمها و باد و آفتاب و باران و درک و حدس داستان های پشت این نوشته ها. مثلا ماجرای نوشته برهمین سنگ. سرگذشت فرزندان عباس تبسمی. اصغر و افسر. افسر در نوزده سالگی مرده. سال چهل و پنج. برادر داغ خواهر را تا سی و نه سال بعد با خود حمل کرده. با اینکه در سالهای بعد زخم این فقدان هم آمده اما دردناکی اش بوده. حالا این وسط عباس را هم می شود تصور کرد. به نظر می آید زنده بوده در وقت مرگ افسر تو بگیر ۶٠ ساله بوده. مادر افسر و اصغر هم پنجاه و چند ساله... راستش تا هرجا که بخواهید و بتوانید می شود تصویرها و تصوراتتان را جلو ببرید. به قول دوست نادیده ای با این مردگان می توانید گفت وگو کنید.حاصل گفتگوی دیروز من این بود: بیش از هر چیز دیگر، مردگان این دیار حسرت با خود به گور برده اند. اصغر حسرت بغل کردن افسر، افسر حسرت بغل کردن عباس و دیگران... حسرت زندگی ناکرده، حسرت نگفتن ها و نکردنها، نشدن ها و ندانستن ها و نبودن ها... قبرستان ها حامل قطعی ترین حقیقت جهانند. «مرگ» اما همزمان اشارت اصلی شان به چیز بهتر و باشکوه تری ست. تنها فرصت یگانه و بی بازگشت «زندگی» #قبرستان # قبرستان_قدیمی #مرگ #زندگی #جواد_ستوده_نیا #قزوین #شاهزاده_حسین_قزوین
130
12
1399/08/08