«چهل و چهار سالگی» دلم می خواست رهبر ارکستر ابرها باشم در گذر از پنجره ی اتاق کودکی ام که تعریف من از جهان بود، اما کارگر سختکوش آسیابی شدم که سنگ مدورش استخوان هایم را آرد می کرد و موهایم یک به یک در غبار شناورش سفید می شدند. سوت زدم در تاریکی آهنگ ترانه های قدیمی را و با کفش های آهنی ام دور تا دور جهان مجروح را گشتم. از «پیگال» غمناک چهار صبح، تا «دهلی» دود گرفته با میلیون میلیون عابر محجوبش و آمدم تا اتاقک سه در سه ای در سرزمین مادری راهپیمایی شبانه ام را در حافظه ی آجری خود نگه دارد. به صلیب برده شدم در حلقه ی مردمی که هرگز نمی شود دانست دندان نشان می دهند، یا لبخند می زنند. نه حلقه ی گلی به پیشبازم آمد نه حلقه ی داری اما تنها من می دانم چه بر سر پسربچه ای آمد که می خواست رابین هودِ جنگلی به نام ایران باشد. متولد شدم تا آواز بخوانم غافل از این که دهان گرسنه تنها به کار خمیازه میاید و بس. شمعهای فرو رفته در این کیک اسفنجی با فوت هیچ گردبادی خاموش نمی شوند و ‌کودکی هنوز در عکس آن سجل قدیمی به فردای نیامده اش لبخند می زند. یغما گلرویی
یغما گلرویی | «چهل و چهار سالگی»

دلم می خواست
رهبر ارکستر ابرها باشم
در گذر از پنجره ی اتاق کودکی ام
که تعریف من...
0
1398/05/05