میگویند آقا محمد خان قاجار علاقه خاصی به شکار روباه داشته. تمام روز را در پی یک روباه با اسبش میتاخته تا جایی که روباه از فرط خستگی نقش زمین میشده. بعد آن بیچاره را میگرفته و دور گردنش، زنگولهای آویزان میکرده. در نهایت هم رهایش میکرده تا ظاهرا برود پيِ كار خودش. تا اینجای داستان مشکلی نیست. درست است كه روباه مسافت، زیادی را دَویده، وحشت کرده و خسته شده، اما زنده و سالم است. هم جانش را دارد، هم پوست و دُمش را. فقط میماند فقط آن زنگوله!... از اینجای داستان، روباه هر جا که برود یک زنگوله توی گردنش صدا میکند. دیگر نمیتواند شکار کند، زیرا صدای آن زنگوله، شکار را "فراری" میدهد. بنابراین «گرسنه» میماند. صدای زنگوله، جفتش را هم فراری میدهد، پس «تنها» میماند. از همه بدتر، صدای زنگوله، خود روباه را هم هر روز «آشفته» میکند و آرامش اش را به هم میزند. اين دقیقا همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پُرتَنشِ خودش میآورد و با نشخوار افكار، خودش را اسیر توهماتش میکند. آري، خيلي وقت ها زنگولهای از افکار منفی به دور گردن ماست که با وجود آزادي ظاهري، روان ما را به بردگي و اسارت خويش میبرد. آن هم با چه سر و صدایی...! راستي...! زنگوله هاي درون شما كه سالهاست آزارتان ميدهد كدام است؟
219،308
2،533
1397/04/28