⏳ . به چشمانش نگاه کنید... یک روستا موج میزند. مادربزرگم تجسم روستا بود. به همان اندازه زلال و صاف و صادق. به قول شاعر از وقتی به چشمان تو عادت کرده ام، به تو از دور حسادت کرده ام. من در روزهای بورس و کرونا و مسکن متوسط متری بیست میلیونی و قرعه کشی پراید دلم همان کرسی اتاق پشتی را میخواهد. . دلم روزگار ابنبات های پولکی را میخواهد. لواشک های صاف شده در سینی. عطر گلپرهای باد خورده روی ملحفه های پینه زده گلگلی. به تصویر رنگ و رو رفته کلاه قرمزی ماسیده شده به درب یخچال. یادت می آید ننه! یخچالت هم قفل داشت. اخر اون روزها مال و منان هر کسی مهم بود. چیزی هم نبودا نانی بود و ماستی. مثل حالا نیست که از جیب ملت دولپیمیخورن آبی هم روش. حتی دلم برف های تلنبار شده در کنار درب آهنی داغان را میخواهد. . . اصلا انگار ابرها هم با ما به نبودت حسادت کردند. خیلی وقت است برف ها با نمه گرمای خورشید میروند. اصلا چه شود که نیاز به نمک شهرداری داشته باشند. . . با همه اینها خوشبحال من که اخرین نسل از فراموجودات در حال انقراض یعنی انسان ها را دیدم.
304
37
1399/05/05