پدرم در سالهای دور .....نگاره کوچولو در بغلش.......و شادمانی در چشمهایش........................... چه خوب بود پدر می توانست با سرعت راه برود ، بخندد، شعر با صدای بلند بخواند ....................... و ....زمان ........بعد چهارم هستی ، تاثیر هولناکش را بر جان و قامت پدر گذارده .............. پدرم ، روز های بیشماری در حیات ما روز تو بوده است ، روزهایی که از دادگستری با پالتو درمیان برف سنگین به خانه می امدی و پرونده مجرمان را برای تحقیق و تفحص بیشتر با خودت در کیف چرمی به خانه می اوردی، روزهای جمعه که برای پخش شیرینی و بستنی و......ما را تا زندان و ندامتگاهها و مراکز روانپزشکی می بردی .......شبها که برایمان تخمه ژاپنی شور می خریدی ، ....و خاطرات سینما های یکشب در میانمان ، که دنیای آینده مرا ساخت .............شعر می گفتی و با اشعارت ما را با خود به اعماق افکار خود می بردی.................... پدرم روزت مبارک، تویی که خسته از اداره میامدی و هریک از ما روی یک بازوی تو بخواب می رفتیم و تو قصه : بیا ماهی را هزاران بار برایمان می گفتی... ......پدرم روزت مبارک ، تو آنقدر قوی بودی که می توانستی پیاز را با یک مشت در هم بشکنی و چشمان کوچک ما را مجذوب این قدرت نمایی بزرگ کنی ،........ و خدا می داند چند بار در خلوت با مشتهای کوچکمان ادای ترا در اوردیم و نشد،...... خانه ما همیشه شلوغ بود ، به مددروی خوش تو در برخورد با مهمانان همیشگی.................. پدرم روزت مبارک ، سایه ات مستدام ، لبخندت همیشگی، دلت شاد ،تنت سالم ، و خاطرت از گزند مشگلات ،آسوده باد.......................#شهره_لرستانی#ودودلرستانی# پدر
شهره لرستانی | پدرم در سالهای دور .....نگاره کوچولو در بغلش.......و شادمانی در چشمهایش...........................
...
367
1398/12/19