‏این هوا، این فصل هنوز به من اضطراب می‌ده. تو گویی باید کم‌کم دل از خواب‌ صبح و مجموعه ژول‌ورن و اسیموف بکنم و باز کتاب دینی و علوم جلد کنم. انگاری ناظم عقده‌ای با مقنعه بلند چونه‌دار سر کوچه منتظره هفت سالگی‌مو شکار کنه. صدای زنگ تیز مدرسه می‌پیچه تو سرم و طنین میندازه دیلینگ دیلینگ دیلینگ... و اون سرود دلهره‌آور (هم‌شاگردی سلام!) که مثل کابوس‌های تکرار شونده بود، مثل فیلم‌های ترسناک که توش یه عده جوون سرخوش می‌رن تو کلبه‌ای متروک بیرون جاده برای کیف و حال. مثل همون سکانس اول که اونا شاد و خوشحالن اما تو می‌دونی که قراره هیچ‌کس از اونجا زنده برنگرده. کاش یکی بیدارم کنه بگه عمری گذشته زن! دلهره نگیردت. تو کجا و مدرسه کجا! ولی با بوی پاییز چه می‌شه کرد وقتی خودشو می‌کشه تا مغز استخوون و زمین‌گیرت می‌کنه؟ با روشنایی طولانی روز که آب می‌ره و کوچک می‌شه و جاشو می‌ده به دلگرفتگی غروب.غروب؟ کدوم غروب؟ نیمه مهر که بشه چشم‌تو باز کنی دم ظهره و پلک بزنی رسیدی به تاریکی شب. باز قبل‌ترها دلخوش بودیم به درازای شب و شب‌چره و شب‌نشینی و گپ و گعده‌های با دوست و رفیق. حالا چی؟ فاصله اجتماعی، فاصله اقتصادی، فاصله عاطفی، منطقی،فرهنگی، طبقاتی، فاصله، فاصله، فاصله... امان از این فصل با اینهمه فاصله.
پریسا شمس | ‏این هوا، این فصل هنوز به من اضطراب می‌ده. تو گویی باید کم‌کم دل از خواب‌ صبح و مجموعه ژول‌ورن و اس...
28
1399/06/12