; . دو ساعت تمام است که کوچه ها را، خیابان ها را با دوچرخه می گردم؛ بی هدف، بی آنکه بدانم چرا. • حالا هم که به خانه برگشتم و پیش پنجره نشستم، کم مانده بود گریه کنم. به خود گفتم: صمد نخواهیم گریست! چشم هایم از آب خالی شدند. • محله ی ارمنی ها را گشتم. به قصد، راهم را طول می دادم... شاید چیزی می جستم و نمی یافتم. شاید دنبال زنی، دختری، همدمی می گشتم. می گذشتم و دزدکی به صورت دختران نگاه می کردم و پیش خود می گفتم و به خود تلقین می کردم که جلب توجه آنها را می کنم و آنها حتما از سبیل های من تعجب می کنند... من پیش خودم شرمم می آمد. یعنی بد می دانستم که آدم برود، قصد کند که در محله ی ارمنی ها پرسه بزند... • یوسف عزیز، دیگر بیش از این نوشتن فایده ندارد. باز هم از تو خواهش می کنم که مرا ببخشی که از خودم دَم زدم... • امتحانات آخر سال مدرسه ی ما هم در جریان است. دهانم برای ناهاری که می خوری آب افتاد. می دانی چرا؟ برای اینکه من تا کنون گوجه نوبر نکرده ام. لامصّب گوجه را به قیمت خون می فروشند؛ کیلویی سی ریال. • برای بازرس امتحاناتتان که شکمی گنده دارد یک توسریِ راست و درست از جانب حقیر نثار کن. • {مین یاشا، یوسف جان؛ دوستِ تو، صمد} {۴۲/۳/۱۰} . . . [از کتاب "نامه های صمد بهرنگی"- انتشارات امیرکبیر- تهران- ۱۳۵۷] • . . . • 《برای صمد که شهریور ماه اوست... 》 • . . #Samad_Behrangi #Iranian_Writer . . . #صمد_بهرنگی { ۲ تیر ۱۳۱۸- ۹ شهریور ۴۷} . #آذربایجان ■■■■ . . . . .
867
19
1398/06/15