‎. . می‌ایستم جلوی آینه. به خودم زل می‌زنم. انگار غریبه‌ای روبرویم ایستاده. دلم هری می‌ریزد پایین. یک دستمال می‌آورم و شیشه‌پاک‌کن. می‌سابم، می‌سابم، آنقدر که برق بیفتد. ‎گاهی که دیگر فکرم به جایی قد نمی‌دهد، آن‌وقتی که مجهول‌های معادله زیاد می‌شوند، دستمالی دستم می‌گیرم و میز شیشه‌ای را می‌سابم. باید کاری کنم که بتوان سریع نتیجه‌اش را دید. می‌سابم. برق می‌زند. ای کاش همه مجهول‌ها و مشکل‌ها را می‌شد این‌طور حل کرد. ‎به خودم در آینه‌ای که برق افتاده، نگاه می‌کنم. دنبال موهای خاکستری می‌گردم، چروک گوشه چشم، شیارعمیق شده‌ای کنار لب. دوباره آینه را می‌سابم. می‌سابم تا سال‌هایی را که از من گذر کرده‌اند، پاک کنم. می‌سابم. می‌سابم. ‎ای کاش می‌شد زمان را آنقدر سابید، تا از دل آن تو بیرون بزنی، تو بیایی. سطوری از کتاب «ای تو زندانی در من » نوشته آذین حیدری‌نژاد @Azin_heidari **** Ich stelle mich vor den Spiegel und starre mich an. Mir ist, als ob ich eine Fremde anschaue. Plötzlich erschrecke ich. Ich hole ein Tuch und Glasreiniger und putze, bis er blinkt. Wenn ich manchmal mit meinen Gedanken nicht weiterkomme, wenn die Unbekannten einer Gleichung immer mehr werden, nehme ich ein Tuch und poliere den Glastisch. Ich muss etwas tun, bei dem man schnell ein Ergebnis sieht. Ich poliere und es blinkt. Wenn man doch alle Unwägbarkeiten und Probleme so lösen könnte. Ich betrachte mich im blanken Spiegel, suche nach grauen Haaren, Fältchen in den Augenwinkeln, der tiefer gewordenen Furche am Mund. Ich putze den Spiegel noch einmal. Ich putze und putze, um die Jahre auszulöschen, die an mir vorübergegangen sind. Könnte man doch die Zeit soweit wegwischen, bis du erscheinst und aus ihr heraustrittst. “Du in mir Gefangene” Azin Heidari Nejad @Azin_heidari
آذرخش فراهانی | ‎.
.
می‌ایستم جلوی آینه. به خودم زل می‌زنم. انگار غریبه‌ای
روبرویم ایستاده. دلم هری می‌ریزد پایین....
83
1399/08/08