یادمه بچه که بودم کارتونی از تلویزیون میدیدم که ماجرای دختر مریض احوالی بود که تو خونشون بستری بود، تخت اون دختر کنار پنجره ای بود که پشت اون پنجره روی دیوار روبرو گیاهی رونده رشد کرده بود، پاییز بود و هر روز از تعداد برگهای اون درخت کم میشد ، با هر برگی که میافتاد حال دختر بدتر میشد. مرد نقاشی در همسایگی اون دختر زندگی میکرد ، با دیدن این صحنهها نگرانی مرد هم بیشتر میشد. یک شب که طوفان بدی در جریان بود و دختر در تب میسوخت مرد بالای درخت رفت و روی دیوار تصویر یک برگ رو نقاشی کرد صبح که دختر از خواب بیدار شد دید همهء برگهای اون درخت ریخته بجز یکی ؛ برقی از زندگی تو چشمهاش دیده شد اما مرد که از شب قبل آسیب دیده بود بسختی مریض شد و در تنهایی مرد. بعد از دیدن اون برنامه احساس عجیب و جدیدی داشتم. همش از خودم این سوالو میپرسیدم که «چرا؟!!»بعداً فهمیدم که تو اون سالها بدون اینکه بدونم با مفهوم عشق و غم آشنا شده بودم و هنوز هم هر وقت به اون روز فکر میکنم باز این سوالو از خودم می پرسم که ... چرا؟! ♥️
408،235
26،160
1398/11/28