; . . در خانه ی ما، جلوی پنجره ای که به خیابان شادمان باز می شد، قفسی بود که قناریِ زرد پدرم از پشت میله های آن به انبوهِ تظاهرکنندگانی نگاه می کرد که از مقابل ساختمان ما می گذشتند و به خیابان آیزنهاور سرازیر می شدند. • یکی از انگشت های پای این قناری‌ زیرِ انگشت کناری درآمده بود و باعث تعجب و خنده ی مادر و پدرم که در آن روزهای پرآشوب منتظر بچه ای بودند. • دو روز از دنیا آمدن بچه گذشته بود که مادرم با ناراحتی به پدرم نگاه کرده بود که ساعت ها بود روی مبلی جلوی تلویزیون نشسته بود و شانه هایش بیصدا می لرزید و هق هق گریه اش را به زور فرو می داد. "طالقانی" مُرده بود و مرگش دل انقلابی های جوان را بدجور شکسته بود. • مادرم غصه دار از غصه ی مَردَش و درک نکردن آن حجم از اندوه بر مرگ یک پیرمرد، به نوزادش نگاه کرده بود که انگشت پای چپش، درست مثل قناری پشت پنجره، زیر انگشت کناری انگار پنهان شده بود. مادرم با چسب و پارچه افتاد به جان انگشت تا صاف و صوفش کند اما زهی خیال باطل!!! • انگشت پای چپ نوزاد کج و کوله بود، قناری با خونسردی آواز می خواند و پدر به تلخی می گریست... • • • #هفدهم_شهریور #روز_تولد • • •
آیدا پناهنده | ;
.
.
در خانه ی ما، جلوی پنجره ای که به خیابان شادمان باز می شد، قفسی بود که قناریِ زرد پدرم از پشت...
162
1398/06/16