#تن_تنهايى رمان سحر منتشر شد. دلم نمى خواهد ازش تعريف كنم. فقط مى خواهم معرفى اش كنم. با تكه اى از متن: سه ماه بعد، برديا كنار قامت خميده ي بهرامي و آن سوتر دست هاي حيران پدرش، در مسير بادهاي معنادار بهشت زهرا ايستاده بود و باز، ديواري از شوريِ اشك و خس خس افشاري، گوش ها و چشم هايش را پر كرده بود .گوركن كه خاك ها را تپه مي كرد پيش پاي عمه سرور، با هر صداي بيلي كه با صداي مداح قاتي ميشد، برديا صداي آن كمانچه را مي شنيد كه خش خش كنان دارد لاي هزار برگ زرد و قرمز راه مي رود. صداي گريه ي پدرش، آرام و مردانه قاتي دادها و فحش هاي نارسِ پسرهاي كوچه مي شد و حس مي كرد تمام اين آدم ها كه در زاري از هم سبقت مي گيرند، دارند دنبال همان توپ پلاستيكي دوپوسته مي دوند و اين گودال سياه و عظيم، آرامگاه أبدي مادرش نيست؛ تور دروازه اي براي فتح كردن است. وقتي پدرش كنار شانه ش را كشيد تا براي آخرين بار بالاي سر دروازه بايستد و مامان را بدرقه كند، برديا پشت كرد به تمام صورت هاي به اشك نشسته و بي آنكه مكث كند فقط دويد. #cheshmeh_publication @cheshmehpublication
237
6
1395/12/19