. وامیسم روی پل. شهر دم صبح شهر ارواح و ماشین‌هاییه که نه عجله دارن نه حوصله. از روی پل، توی نور خیلی کم اول روز، کوه پیداست. به آقای شجریان میگم کاش از روی این پل دریا هم پیدا بود استاد. جواب نمیده. از وقتی مرده، خیلی ساکت‌تر شده از همیشه. یه عنکبوت وسط‌های پل توی تار دست‌باف خودش مرده. قصه نمیگم، راست راستی مرده. انگار یه روز دم صبح از بالای پل به کوه نگاه کرده و از خودش پرسیده این همه بافتن و پشه شکار کردن و خوردن و ریدن، آخرش که چی؟ یهو دست برداشته از همه‌چی. که دست‌برداشتن خود مردنه. برمی‌دارمش از وسط تور و میذارمش سر راه مورچه‌ها. نور بیشتر شده و می‌بینم مورچه‌ها دارن عنکبوت رو با احترام سر دست می‌برن. بلند میگم به عزت و شرف لا اله الا الله. مورچه‌ها تکرار می‌کنن و آقای شجریان می‌خنده و میگه حقیقتا خیلی دیوونه‌ای. میگم استاد مردن بدتره یا بی‌رویا موندن؟ میگه برو خونه کمی بخواب مرد حسابی. میگم چشم ولی حیف این هوا نیست آدم بره خونه. میگه کاش از بالای این پل دریا پیدا بود. میگم این دیالوگ منه ممدرضا. غیب میشه تا به اسم کوچیک صداش میکنم. اگه میترا اینجا بود می‌گفت ترس از صمیمیت داره. میام خونه و به گلدونهام آب می‌دم و واسه گربه‌های کوچه شیر می‌برم. تلویزیون داره فوتبال نشون میده و تیمی که دوستش دارم داره می‌بازه. یهو دلم می‌خواد دست بردارم که عکس پسرم رو می‌بینم و یادم میاد عنکبوت نیستم. قهوه می‌نوشم، یه کم می‌نویسم و به هر سلام گرم با لبخند یه عنکبوت مرده جواب میدم. روز که بگذره، شب که بیاد، توی تلویزیون تیم محبوبم برنده میشه و مست می‌کنم و برای سلامتی باهار ختم امن یجیب می‌گیرم. مورچه‌ها صبحونه عنکبوت می‌خورن با سنگک. این رو بلند میگم و شجریان می‌خنده و آفتاب از پنجره میاد به نوازش گلدونها. چشمام رو می‌بندم و خواب می‌بینم از روی همه‌ی پل‌ها، دریا پیداست. #حمیدسلیمی
143
1399/08/23