. صبح بود که آمد خرید کرده بود، از تجریش. فلفل‌های قرمز و سبزِ گوشتی، سبزی خوردن،نان در پاکت‌هایی که لای انگشت‌های زیبایش جا خوش کرده بود.ناخن‌های کوتاه که همیشه لاک دارند. پاکتی را گرفت سمتِ من و گفت: یادت بودم! در دلم جشن شُد.فکر کردم لابه لای اینهمه تنهایی و خستگی و غم یک نفر خودش را با من تقسیم کرده! به نان و فلفل و دوتا سیب ناهار خوردیم. وسطِ ناهار همینطور که آبِ فلفلِ سبز در دهانم می‌چرخید و بوی تازگی در مغزم پیچیده بود، خیلی ناگهانی و در یک لحظه گفتم: قربونت برم، خیلی کیف داد. نگاهم کرد و لبخند زد. گفت: سامورایی‌ها می گویند «باید هر روز یک کارِ قابل تحسین انجام داد» امروز ما که گذشت،خدا رو شکر و خندید. چند وقت پیش که خانه‌ام آمده بود یک پیراهن برایش کنار گذاشته بودم. چهارتا کردم و گذاشتم کنارِ کیفش. گفت: امروزِ تو هم تمام شُد. آدم باید در روز یکبار قابل تحسین باشد. بوسیدمش و راهی شُد. دمِ در نگاهم کرد و آرام گفت: چه «خوش‌حال» شُدم. و رفت... «خوش‌حال» عجب کلمه‌ای!حالتِ روانی است که در آن فرد احساسِ عشق، لذت،خوش‌بختی یا شاد بودن می‌کند. در هر روز فقط یکبار! فقط یکبار.
صابر ابر | .
صبح بود که آمد
خرید کرده بود، از تجریش.
فلفل‌های قرمز و سبزِ گوشتی، سبزی خوردن،نان در پاکت‌هایی ...
996
1399/06/27