پیرمرد جلو امد، فقر از همه جایش شره میکرد، در چشمانش اشک موج میزد وناامیدی. همان لحظه دلتنگ شدم، انگار بدون اینکه چیزی بگوید حرفهایش را با چشمانش زد و... گفت: اقای احمدی ؟ گفتم: بله ! لبخند کم رمقی بر لبانش نشست ودر لحظه چشمانش برق کم سویی زد. گفت :عکس بگیریم؟! گفتم :بگیریم. گوشی فقیرانه ای را بدستم داد. عکس گرفتیم. نگاهی به عکس بی کیفیتش انداخت .بعد به من نگاه کرد،انگار میخواست چیزی بگوید، اما نگفت وبه سمت موتور قراضه ای که انطرفتر گذاشته بود روانه شد. دلش طاقت نیاورد، برگشت ،. گفت :ببخشید! شما اقا رو می بینید . گفتم: کدوم اقا؟! گفت: اقای خامنه ای. گفتم: چطور؟ گفت: به اقا بگید ،همه چی خیلی گرون شده، موتورم خراب شده نمیتونم درستش کنم، باهاش کار میکنم. امدم بگویم نه، من اقا رو نمیبینم، یک لحظه که به چشمانش نگاه کردم، انگار اب سردی رو سرم ریختند.حس کردم نمیتوانم ناامیدش کنم. گفتم: باشه، اگه دیدمشون ، میگم. آنی ،باشادی کم نور نگاهم کرد. شماره اش را گرفتم . امروز ناقابلی به حسابش ریختم، و برایش پیامک زدم: اینو اقا داد.و گفت همه چی درست میشه.غصه نخور. اقایان، من به ان پیرمرد قول دادم، نه از طرف خودم، از طرف اقا . خودتون میدونید. یا حق
مهران احمدی | پیرمرد جلو امد، فقر از همه جایش شره میکرد، در چشمانش اشک موج میزد وناامیدی.
 همان لحظه دلتنگ شدم، ا...
13،339
1399/07/09