هوالحکیم صبحمان با خبر رحلت امام شروع شد. همۀ محله ریخته بودند توی کوچه. بعضیها ها تحلیل میکردند و بعضیها ها گریه. هیچ کس دل و دماغ نداشت. اولین چیزی که به ذهنم رسید پوشیدن لباس مشکی بود. بچه بسیجی ها توی سر خودشان میزدند. باورشان نمیشد که امام هم میتواند از دنیا برود. آماده کردن مقدمات تدفین امام دو روزی طول کشید. صبح روز شانزدهم پدرم دست من و داداشم را گرفت و رفتیم بهشت حضرت زهرا سلامالله علیها. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. از کنار قبور شهدا رد شدیم. بچهها ها روی لاشۀ تانکهای آنجا مشغول بازی بودند. نزدیک محل تدفين فشردگی جمعیت خیلی زیاد شد. کسی نمیتوانست جُم بخورد. از زیر دست و پای مردم خودم را کشیدم جلو. آنقدر که رسیدم به کانتینرهای دور محوطهی قبر. به نظرم آمد آن قسمت را محصور کردهاند برای کنترل بهتر. به زور رفتم روی یکی از کانتینرها. تازه فهمیدم هنوز با محل تدفين فاصله دارم. پایین آمدن به سادگی بالا رفتن نبود. آویزان شدم و با کمک مردم پریدم پایین. بیشتر از آن تحمل داغی هوا و ازدحام مردم را نداشتم اما دلم میخواست بمانم. هر چه چشم چشم کردم پدر و برادرم را ندیدم. گم شدن وسط آنهمه آدم برای من یازده ساله سخت به نظر میرسید اما گانگستری بودم برای خودم. جمعیت نزدیک قبر حالشان آنقدر خراب بود که نمیفهمیدند زیر پایشان زمین است یا انسان. ترسیدم؛ برگشتم سمت گلزار شهدا. از در بهشت تا باقرآباد همچنان جمعیت دیده میشد. پول نداشتم. البته داشتم هم فرقی نمیکرد. کل جاده شده بود پیادهرو. سلانه سلانه راهم را کشیدم سمت خانه. کلی طول کشید تا برسم به میدان حضرت عبدالعظیم علیه-السلام. بعد از آن هر سال چهارده خرداد یکی از چندصد هزار زائر مراسم سالگرد ارتحال امام بودم. تا امسال که ... لعنت بر کرونا #رحلت_امام #امام_خمینی #خاطره_بازی #بهشت #اینستاگرام #کرونا
299
15
1399/03/14