عاشقان سرشکسته گذشتند، شرمسار ِ ترانههای بیهنگام ِ خویش. و کوچهها بیزمزمه ماند و صدای پا سربازان شکسته گذشتند، خسته بر اسبان ِ تشریح، و لَتّههای بیرنگ ِ غروری نگونسار بر نیزههایشان. □ تو را چه سود فخر به فلک بَر فروختن هنگامی که هر غبار ِ راه ِ لعنتشده نفرینات میکند؟ تو را چه سود از باغ و درخت که با یاسها به داس سخن گفتهای. آنجا که قدم برنهاده باشی گیاه از رُستن تن میزند چرا که تو تقوای خاک و آب را هرگز باور نداشتی. □ فغان! که سرگذشت ِ ما سرود ِ بیاعتقاد ِ سربازان ِ تو بود که از فتح ِ قلعهی روسبیان بازمیآمدند. باش تا نفرین ِ دوزخ از تو چه سازد، که مادران ِ سیاهپوش ــ داغداران ِ زیباترین فرزندان ِ آفتاب و باد ــ هنوز از سجادهها سر برنگرفتهاند! احمد شاملو
1،685
54
1398/10/21