هوالحکیم حال نگاری من در یک غروب دل انگیز وارد کتابفروشی « به نشر » که شدم ازدحام کتب در قفسه های کنار هم چیده شده به استقبالم آمدند. فرصت چندانی برای احوالپرسی از دانایان خوش زیان نداشتم. مع الأسف بدون گوش کردن به سخنان ارزشمند این بی زبانان ، چشم چشم کردم تا استاد رشیدی را پیدا کنم. در همان لحظه جوان مودب و معقولی که احتمالاً تولیت آستان کتابفروشی را بر عهده داشت جلو آمد و با ته لهجۀ شیرین مشهدی اش به من خوش آمد گفت. با هدایت ایشان رفتیم طبقۀ دوم برای شرکت در نشست آشنایی با راوی کتاب « صد روسی » آقای عبدالعلی یزدان یار. آخرین پله را که فتح کردم چند کهنه رزمندۀ خوش اخلاق و به شدت صمیمی روی صندلی های سالن نشسته بودند. حدس زدم که یکی از آنها آقای راوی کتاب است و سایرین همرزمان دوران دفاع مقدس اش. همینطور هم بود. جناب یزدان یار با عصای جانبازی اش به سادگی شناخته می شد. ده دقیقه بد با آمدن استاد میثم رشیدی مهرآبادی خالق اثر ، برنامه شروع شد. ابتدا یک نوجوان قرآن خواند و سپس مجری برنامه ضمن خیر مقدم مهمان های نشست را یکی یکی برای سخنرانی دعوت کرد. دو نفر از دوستان جانباز و دخترش چند دقیقه ای صحبت کردند. خیلی نگذشت که نوبت به خود راوی رسید. ایشان هم با گویش تهرانی و بسیار دلنشین حرف زدند. با اینکه برای اولین بار ایشان را می دیدم ولی برایم آشنای آشنا بود. آنقدر که فکر می کردم او را در لحظه لحظۀ خاطرات جنگی سرزمین ام دیده ام. آقای یزدان یار حالا نامش روی کتابی دیده می شود که قلم روان و خوشخوانی دارد. دقیق و حرفه ای وارد موضوع شده و از حاشیه پردازی برای قطور کردن تذکره خودداری کرده است. تجربۀ یک عمر نگارندگی و پژوهشگری استاد رشیدی ، کار را به قول معروف خوب از آب درآورده است. دو سه نفری در همان نشست گفتند که کتاب را یک نفس خوانده ایم ... این نوع خوانش برای اهل فن معنا و مفهوم مشخصی دارد. یعنی اینکه کتاب شما را به بند واژه ها می کشد و تا نقطۀ نون پایان ، رهایتان نمی کند. غروب شنبه یازدهم آبانماه نود و هشت برایم خاطره انگیز شد. صد روسی را باید خواند و به دیگران هدیه داد. در خاتمه لازم می دانم از نویسندۀ محترم کتاب جناب استاد رشیدی سپاسگزاری کنم که بنده را به این نشست دعوت کردند. هم حالم خوب شد و هم یک کتاب به کتابهایم اضافه. #میثم_رشیدی #به_نشر #صد_روسی #کتاب_بخوانیم #کتاب_خوب #آقای_نویسنده
حمید بناء | هوالحکیم

حال نگاری من در یک غروب دل انگیز

وارد کتابفروشی « به نشر » که شدم ازدحام کتب در قفسه های...
9
1398/08/11