روزی شیخی مقابل درختی نشست. درخت بزرگ و ستبر و بیادعا و بیبار و بر بود اما زیبا، بسیار زیبا. شیخ سیر نگاهش کرد. گفت: ای زیبا! با اینهمه عظمت چرا برگی به شاخه نداری؟ درخت گفت: چون دنبال آن کسی هستم که از فضولاتم تغذیه میکند. حالا جمع کن برو وگرنه میدم کلاغهام روت چلغوز بندازن. شیخ گفت: از چه رو چنین بیادبی درخت! شیخی بزرگ باتو سخن میگوید ای چوب خشک خیره! درخت گفت: ساقیت بهت خیانت میکنه شیخ وگرنه قاعدتا تو نباید با یه درخت حرف میزدی. شیخ که از از ذکاوت درخت، برگهایش ریخته بود گفت: باشد من میروم اما آدرست را میدهم به دوستان و مریدانم که سیزده بدر سال بعد بیایند اینجا و ضمن گره زدن علف آنقدر بپرسند چرا ازدواج نمیکنی، چرا بچه نداری، چرا چاق/لاغر شدی؟ چرا ایران ماندی؟ چرا خارج رفتی؟ چرا زندهای؟....آنقدر بپرسند و بجورند که شاخههایت بشکند. درخت پرسید: ببینم قناری، بچه کجایی که اینقدر لاف میای؟ شیخ بفرمود: از خاک پاک ایرانم. بادی وزید و شاخسار درخت خمید و گفت: من نوکر پدرتم شیخ، علف هرزم جلوی پات. یه میلیون کمک هزینه کرونامو بگیر ولی منو با این جماعت درننداز. شیخ خواست بگوید: هیچوقت یه ایرانی رو تهدید نکن! که کلاغی که رژیم آب هندوانه داشت و رودل کرده بود از فراز سر مبارکش پر کشید و مکالمه ناتمام ماند و این حکایت چونان که شیخمان و ساقی محله وی انتظار داشت پیش نرفت. Photo: @parisashams82
465
28
1399/01/31