- ننه ی داریوش رفت؛ بقول ما. بقول خودش: امضا کرد. الان که مو دارم اینا رو تایپ میکنم، او امضا کرده رفته یه گوشه ی نشسته. ما فعلا باید پُر کنیم... تایپ کنیم... تا بینُم کی پاش امضا بزنیم. امضای که نشه زیرش بزنی. داریوش میگفت بچه بودیم ننه م به یه والذاریاتی خرجی خونه از پدرم میگرفت میرفت بازار خرید یومیه؛ ماچِله. هیچ سواد نداشت، اما تو خرید دقت میکرد، به خودش سخت میگرفت، کوچیکترا میخرید، پلاسیده ترا میخرید، کم میخرید... باقی پولش برمیداشت میرفت کتابفروشی میگفت: ننه والله هَفدَه قرون کتاب سی بچه ی هفت ساله و نُه ساله و ده ساله بدُم! کتابا میذاشت تو زنبیل و پا تند میکرد سمت خونه. داریوش میگه مو جک لندنا رو با بو ادویه خوندم، تام سایر با طعم تماته، گرگ دریا با بو ریحون.... داستان، سی مو یعنی زنبیل سُرخِ ننه م. امشو، ادبیات کلاسیک یکی از بنگاههای نشرش تو خاورمیانه رو از دست داد. بنگاه کوچیکی که حتی از وجودش خبر هم نداشت... پنجاه سال پیش، زنی پا رو دلش گذاشت و تماته های گُل زده و پیازای پلاسیده خرید، تا پنجاه سال بعد، ما قصه های بی مانندی بشنویم از پسر لاغر و محجوبش. ادبیات کلاسیک یه دسته گلی ورداره ببره گوشه ی قبرستون شکری، رو خاکِ تر یه پیرزنی بذاره، که سواد نداشت ولی احترامشو داشت... زنی که روز آخر زندگی جون نداد، بلکه پای "داستانش" رو امضا کرد، کتابو بست و رفت. صاحب زنبیل سرخ، سرانجام کتاب شد.
14،689
731
1399/07/03