ادامه: نهاد رو زانوش و مث ک ُماچ از وسط نصفش کرد. نصفه هاش هم نصف کرد. بعد رفت انداختش جلو پیکان... انگار تانک روش رد شده بود. صبح تمام محل ردیییف نشسته بودن سینه ی دیوار تو بِراَفتویی و سیلِ داخل خونه ی خداخواس میکردن. خداخواس و کَل فاطمه و بچه هاش انگار تو یه سکانس فارِست گامپ نشسته بودن و منتظر بودن قهرمان، مثل رابین هود یا مثل بابانوئل سر برسه. یه حس ضرر کردگی یا خسرانِ ساختگیِ بی انتهایی هم تو چیش یک بر یکش بود. کل فاطمه استکان چای آخری را که ریخت و داد دست شوهرش، بلند کرد فلاسک خالی را کوبید زمین که شصت تکه شد و تکه هاشو سُر داد جلو پیکان. بعد خود به خود رو به تماشاچی ها گفت: زود چای سرد میشُد توش! و باز صحنه ساکت شد. سکوت او ساعتها هیچوقت یادم نمیره. انگار یکی به نمایندگی از ما داشت مسیر شقاوت تا سعادت را لایو و جلو چشم انظار طی میکرد. روزگاری بود که بلا توجه میاورد. یعنی بلا و مصیبت دل دولت را رحم میاورد و برمیگشت نگات میکرد یا گاه وقتی دست رو سرت میکشید. مثل یک شهید که پای دولت را توی خانه ی یک محلی باز میکرد. آنزمان، بلا، همونطور که خداخواس زد پس سر کریمو و یادش داد: یک امکان بود. آن صبح ظهر شد. غروب شد... فردا شد. رابین هود نیامد. گودو نیامد... هیچکس نیامد. مرد ملایری خوب شد و رفت. وقتی خداخواس و پسراش دیوار رُمبیده ی کاهگلی رو بالا میبردن، باز ما سینه ی دیوار نشسته بودیم. ملات که زیاد آمد، علو پنجره ی حموم و خلا را هم گِل گرفت. سالها گذشته... من هنوز حتی وسط گاز اشک آور و گلوله و فریادها و نعره ها، ندیده ام یک مرد بالغی قد هفت سالگیِ علو از دولت متنفر باشد... هنوز ندیده ام کسی اندازه ی علو از خواهر و مادر دولت اطلاعاتی آنهمه دقیق در دست داشته باشد.
4،309
140
1398/11/13