رهگذر . . شب هنگام که قرص قمر از نیمه عبور کرده بود،قدم زدن در لا به لای کوچه ها را آغاز کردی. همانند عادت هر شب آمدی و من مغایر عادت هرشب،این بار عطر پیراهن ات را بوئیدم و به سوی تو راهی شدم. آمدم به تماشا بنشینم که این مه روی مه سیرت،از برای چه در دل تاریکی بدون وقفه،می خرامد در این کوی و برزن. راهی شدم و به چشم خود دیدم که کودکی ناشنوا از نجوای قدم هایت،دست بر گوش نهاد؛پیرمردی نابینا از تماشای زیبایی ات،هوشیاری ز کف داد؛دخترکی عاجز از ادای سخن،با لبخند ات به زبان آمد. از آن شب سالها گذشته و هنوز نفهمیده ام از کجا آمدی،از برای چه و به کجا کوچ کردی؟! با آمدن ات همه شهر،نداشته های خود را یافتند و من؛داشته هایم را هم،باد زلف تو به باد داد. آنچنان غرق لبخند ات شدم که هیچ ندانستم رفته ای. به راستی تو که بودی؟! ای مه روی مه سیرت؛از آخرین هنرنمایی لب هایت تا به اکنون،نه صوتی به گوش ام میرسد،نه دیده ام میل به تماشا دارد،نه کلام،در دهان سوق چرخیدن دارد. آمدی و قدری خستگی در کردی و همه چیز را با خود بردی. بعد از تو اهالی،برای این مجنون گم کرده لیلا،تمایزی با مادیان های بی هدف ندارند. به راستی تو که بودی... . . . . بر بلندای افکارم #مبین_سالم_پور
مبین سالم پور | رهگذر
.
.
شب هنگام که قرص قمر از نیمه عبور کرده بود،قدم زدن در لا به لای کوچه ها را آغاز کردی.
همان...
9
1397/06/17