دیروز روز عجیبی بود رفتیم قایق سواری که جا نبود و خورد تو پرمون. گفتیم چیکار کنیم، همه گفتن دوچرخه بگیریم و مسیر جنگل و کنار ساحل رو دوچرخهسواری کنیم... من هم تو رودرواسی چیزی نگفتم. دوچرخه هامونو که دادن همه زود پریدن روش و من هنوز میترسیدم. سیسال گذشته بود و من سیسال بود دوچرخه سوار نشدهبودم. همه نگاهم میکردن. خیلی لحظهی سختی بود. نمیتونستم بگم این بدیهیترین شکل زیستن رو آخرین بار سیسال قبل اجازه داشتم امتحان کنم! همه دور شدند. من مونده بودم با این شی بیگانه چیکار کنم؟! احساس بدی بود که بگم من دوچرخهسواری بلد نیستم. هی سعی کردم به جای نگاه کردن به دوچرخهام، سی سال قبل رو به یاد بیارم. پگاه، پرنیا، بابک، آرش. کوچهی گل آذین، حدفاصل سوپرجردن(سابق) و خونهی نوشآفرین خواننده! من سی سال قبل چطور یاد گرفته بودم. فقط چشمام رو بستم و مثل بچهها گریه کردم. بله واقعا گریه کردم... چرا من دوچرخهسواری بلد نبودم؟ مثل همهی این زن ها که آزادانه در باد کنار ساحل میرونن؟ فقط یک لحظه گفتم بسه! باید همین امروز بتونی! دوچرخهی بچگیام خیلی کوچیکتر از این بود... احساس حقارت کردم. گفتم همونجور که عمومهرداد تو ۵ دقیقه یادت داد دوباره یاد میگیری! سوارشدم. اولش دوچرخه یکم تلوتلو میخورد اما بعد یادم اومد چطوری سی سال قبل با نازنین مسابقه میدادیم. تازه از فرانسه اومده بود. اسم بلوار اخری تو جردن رو گذاشته بود شاردوگل! منم که نمیدونستم شاردوگل چیه یا کیه از اسم خارجیش خوشم اومده بودم هی میگفتم بریم تا شاردوگل. تلوتلو میخوردم و میترسیدم بخورم زمین! اما هنوز حافظهی مربوط به حس آزادی و استقلال ۵ سالگی در رگهایم بود. هنوز نمردهبودم. چند ثانیه بعد طعم شیرینترین آزادی رو داشتم میچشیدم. انگار باز ۵ ساله باشم و تا شاردوگل دوچرخهسواری کنم و جیغ بزنم: اول! اول! و نازنین بگوید:جر نزن! به همه ی نازنینها و آیسانها و پگاهها فکر کردم. این ابتداییترین تصویر از آزادی بود که در سیسال قبل فریز شده بود و حالا داشت با خورشید و باد آب میشد. انگار یک عقده، یک حق نطلبیده......! #دوچرخه #دوچرخه_سواری #دوچرخه_سواری_بانوان #زن_ایرانی # #ir( دوست ندارم این متن رو به هیچ زبونی ترجمه کنم چون دلم میخواد مثل یک راز بین خواهران و برادران ایرانیام بمونه) 🥺
358
21
1399/06/14