امروز به گردن قلبم قلاده انداختم و راه افتادیم در خیابونهایی که چندروزیه مثل تعطیلات عید خلوته.مغزم و با خودم نبردم چون این چندروزه زیاد سروصدا کرده بود و کلافم کرده بود.همش از بیفکری مسئولین و بعضی از هموطنان مینالید،به مقایسه زندگی و مفهومش در ایران و جاهای دیگه مشغول بود ،دو دوتا چهارتا میکرد و کم میاورد،همش به بیماری فکر میکرد و نگاهش روی دستهام بود و نحوه شستنشون و به عطسه و سرفه مردم.خستم کرده بود.یک عمریه که مایه تفریح دوستانم بودم چون توی خیابون وقتی کسی در پیاده روی اونطرف هم عطسه میکرد از اینطرف بهش میگفتم عافیت باشه .....اما این روزا مثل یک کارآگاه ، عطسه و سرفه همه رو رصد میکردم تا قایم شم !!!! با خودم بیرون نبردمش تا فقط من و قلبم با هم راه بریم و فرصت داشته باشم به حرفهای یواشکی قلبمم گوش بدم. دیدم طفلکی چقدر خسته شده بود این روزها.اما هنوزم از دیدن ابرها و بارون و مردم و بچه ها و حیوونا از شادی میلرزه.طفلکی بهم گفت میشه چند روزی با حفظ احترام مغز و رعایت نصایحش بدون اون بریم پیاده روی؟قبول کردم. من و قلبم زندگی و دوست داریم.من و چشمم از دیدن ابرها و رقصشون توی باد کیف میکنیم.من و گوشم از شنیدن صدای گنجشکها و بلبل خرماها به رقص میفتیم.من و دستهام عاشق لمس سنگها و تنه درختهاییم.من و دماغم بوی خاک خیس و قهوه رو دوست داریم من و مغزم هم البته نقاط مشترکی داریم که دوستشون داریم اما امروز با قلبم یک تصمیم گرفتم. هرچندروز یکبار قلاده بندازم گردن یکی از ارگانهای حیاتی بدنم و با اون برم پیاده روی و به بقیه استراحت بدم.اینطوری یادم میمونه که زندگی ترکیبی از همه چیزه.درایت،عشق ،بوها و تصاویر و نغمه ها و...... کرونای نازنین.ممنونم که یادآوری کردی بعد از هر عطسه به رهگذرها باید بگم عافیت باشه و بعد به خودم یادآوری کنم که عافیت بمونم تا این روزهارو ببینم. عافیت باشین........
390
66
1398/12/09