. بغض استخوان توی گلو میشود گاهی، رحم به بدبختیهایت نمیکند. سفت و سرسخت میماند در میانه راه. نه اشک میشود، نه دستکم فریادی که بدرد دَلمه زخمی را. حسود است، غم دیگری را که ببیند نرم میشود و به اندوه آدمیان میبارد، مثل امروز که من به مرگ بسیار جوانانی که هرگز ندیده بودم، سیر گریستم. به مرگ جان پدر که آخر نگفت کجاستی، به مرگ لعیا بیدگلی که هیچوقت ندیده بودمش، به صبوری و سرگردانی و وقار مهناز محمدی که داغدار خواهرش شد. (آنقدر مصیبت سرمان ریخته که فرصت عزاداری نداریم.) پ.ن: این کلاژ شاعرانه حدیث را که در پست آخرش است چاشنی این پست میکنم برای هرکه بغضی در گلو مانده دارد. @hadis_officialpage
367
6
1399/08/14