- ميگه: شبي كه اولين بار قرار بود فرداش يكي بياد خونه مون كار بكنه مامانم كُشتمون. خودش هم مُرد. بهم گفت زشته اتاقت اينجوري. از اتاق پسرا شرتي پرتي تره. لباساي تو رو كه ديگه نبايد اون برداره. گفتم: مگه مَرده؟! گفت: پيرمرده. گفتم: زن مياوردي! گفت: زن كجا ميره بالا شيشه ها و كابينتا و پشت بوم تميز كنه؟ بعد به رضا گفت: حداقل پرده ها رو وصلشون كن رضا. لُخت كه زشته هال. به بابام گفت: صبح برو تخم مرغ بگير، پنير خالي زشته. بعد گفت خوابم نمياد، رفت ظرفا رو خودش شست. برداشت جاي دست و لكاي يخچالو سابيد. يواش كه بابام بيدار نشه با جارو دستي فرشو تميز كرد. اومد بالاي سرم گفت: بيداري؟ گفتم: اوهوم. گفت: بريم پشت بوم چاي ببريم؟ رفتيم چاي هم برديم. موزاييكا رو جمع كرد يه گوشه گفت: خوابم نميبرد خوب شد اومديم بالا. رضا هم اومد بالا. گفت: رضا بطريا رو بزن كنار پا نخورن. گفتم: من چيكار كنم؟ گفت: ميگم شايد سختش باشه اينا رو... نگام كرد. نگاه رضا هم كرد. نگاه هم كرديم. بابام اومد... گفت: نميخوابين امشب؟ مامانم گفت: چرا، ولي بيخواب شديم. و يه كمي ديكه كار كرديم و پشت بوم پاك شد. صبح زنگ، هي جِرُجِر ميكرد.... سنگريزه ميخورد به شيشه... كسي نميرفت باز كنه. چپيده بوديم تو اتاق آخري. مامانم ميلرزيد. گرفتم بغلش كردم. گفت: روم نميشه. رومون نميشد.
4،119
140
1397/09/15